حال این روزای من تعریفی نداره

حس یه تبعیدی رو دارم.گنگ وخسته وپریشون...دست روزگار منو جایی کشیده که هیچ دلگرمی برام نداره.هوای سرد آدمای سرد روزگار سرد...من دانشجوی ارشدم دانشجوی ارشد از اردبیل...اینجا تنها سرد خسته و ناامیدم

حقیقتا خودم نمیدونم باچه انگیزه ای الان سه هفته س اینجام دور از خانوادم دور ازشهرم دور از دوستانم و دور از همه افراد و چیزایی که دوستشون دارم موندم.حسی بین موندن و رفتن دارم دلم برای رفتن پر میزنه

محیط خوابگاه برام مثل جهنمه،از هم اتاقیام خوشم نمیاد و باهم کنار نمیایم.حتی انگیزه ای برای بیرون رفتن ندارم دلم پر میکشه برای شهر خودم خانواده خودم دوستای خودم خونه خودم اتاق خودم زندگی خودم

زندگی خودم....

زندگی خودم........


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود

ولیک

به خون جگر شود...

نگاه تو...

نگاه تورا 

من از حفظم 

حتی 

میان 

این همه آدم 

با چشمهای شبیه هم 

نگاه تو را من 

از حفظم 

با چشمهایی که تورا 

شبیه آدمهای دیگر 

نمیبیند...

راز مگو

...زمزمه اش را میشنوم  

مثل صدای بال پروانه ها  

: تو  خوشبختی... 

و خبر ندارد 

از نی نی بی تاب چشمانم 

که فاصله اش  

تا راز مگویم 

تنها دوقطره اشک است... 

و  

نگاهم را که به خشکسالی رسیده 

از دریای نگاهش میدزدم  

...

و در سکوت   

              بی صدا فریاد میزنم 

                                          " تنها خوشبختی ام...بودن توست"

...

لحظه لحظه نبودنت را 

روی پوست تیره شب 

آه می کشم 

بودنت را 

اکنون 

کدامین ستاره مهمان است؟...