در خزان فصل های زندگی درجا زدم
برگ
برگ
عمر من
را
باد برد
چشم من چون آسمانی
بی صدا
از غم کوچ پرستوهاش
مرد...
در نبرد روزهای
سرد و خیس
قلب من
گنجشکک آواره ای است
یکه
تنها
می پرد بر بامها
تا که نامی...
صدایی...
بشنود بل آشنا...
یکه
تنها
خسته و
خیس
"هیچ قلبی در تمنای تو نیست"
...تا ابد...باید به حال او
گریست...