پروانه ها۳

...همسایه ها چیزی نگفتن فقط به ما نگاه میکردن.با سیلی ای که آقای واعظی بهت زد قطره های اشک پشت هم  صف کشیدن  و صورتمو خیس کردن.اون لحظه فقط دلم میخواست یه نیرویی کمکم کنه و بهم قدرت بده کاری کنم که آقای واعظی ازت معذرت خواهی کنه یا حداقل بتونم بگم تو هیچ تقصیری نداشتی و من مقصر بودم اما زبونم بند اومده بود و هرچی سعی میکردم صدایی از گلوم بیرون نمی اومد انگار جیغ وحشتناکی که زدم تارای صوتیمو پاره کرده بود! هیچوقت از آقای واعظی اینقدر بدم نیومده بود هیچوقتم نبخشیدمش حتی الان.وقتی یادم میاد جای انگشتای گوشتی و کوتاهش روی صورت مظلومت سرخ شده بود وتو هیچی نگفتی...خانوم واعظی و خاله مریم باحالتی شتابزده و دلسوزانه کمکم کردن از روی زمین بلند شم.اینقدر همه چیز سریع و باورنکردنی اتفاق افتاده بود و من هنوز اینقدر بهت زده بودم که قدرت ایستادن نداشتم.از روی زمین که بلند شدم سرمای وحشتناکی تا مغز استخونام  نفوذ کرد بهت نگاه کردم توی نگاهت هیچی نبود نه سرزنش نه تنفر نه...شاید فقط یه چیز بود که من هیچوقت نفهمیدم...ازت شرمنده بودم دوباره ومثل همیشه دردسر درست کرده بودم برگشتم و به خانوم واعظی نگاه کردم شبیه یه علامت سوال چاق و مهربون شده بود اما انگار فهمید وضعیت واسه سوال کردن مناسب نیست:بیا عزیزم بیا بریم پایین.سرمو پایین انداختم و باهاشون همراه شدم از در پشت بام که خارج میشدیم صدای آقای واعظی رو شنیدم:ببین آقای مهندس امین...اما دیگه بقیشو نشنیدم خانوم واعظی و خاله مریم منو دنبال خودشون به سمت طبقه پایین می کشیدن.خاله مریم کلید رو توی قفل چرخوند و درو باز کرد و هرسه وارد خونه شدیم که سودابه مثل گربه کتک خورده ای که آماده حمله ست روبروی من ایستاد و  با خشم وکینه بهم نگاه کرد اما حوصله و رمق نداشتم که حالشو بگیرم.خاله مریم منو روی کاناپه نشوند و سودابه رو صدا زد:سودابه جان یه لیوان آب قند درست کن خاطره طفل معصوم خیلی ترسیده...سودابه فیس فیسی کرد و به آشپزخونه رفت انگار بیشتر از اون نتونست عصبانیتشو کنترل کنه که با حرص گفت:چیه دوباره دردسر درست کردی طفل ل ل ل  معصوم م م؟ بعد لیوان آب قندو طوری روی میز کوبید که نزدیک بود میز سوراخ بشه!و نگاهی به من انداخت از ناراحتی اشک توی چشمام جمع شد و رد اشکای قبلی که روی صورتم مونده بود  دوباره خیس شد سودابه لبخند فاتحانه ای زد انگار اشکای داغ من دلشو خنک کرده بود.فقط من میدونستم چه مرگشه... 

ادامه دارد

پروانه ها۲

...عقلم از کار افتاده بود برای یه لحظه تصمیم گرفتم برم در واحد روبرویی رو بزنم اما با این وضع؟تازه خانوم فتحی فوضولو چیکار میکردم...بدنم می لرزید که یه دفعه متوجه شدم سایه ت افتاد روی دیوار درست روبروی جاییکه ایستاده بودم و بوی عطر تندت بیشتر توی مغزم پیچید...تا سایه تو روی دیوار دیدم همون طور پابرهنه دویدم از پله ها به سمت پشت بام که یه دفعه متوجه شدم توهم داری دنبالم میدوی...خدایا تو دیگه کجا میای...به پشت بام که رسیدم تازه متوجه تاریکی هوا شدم.چادر گلدار خانوم واعظی رو دیدم که دوباره یادش رفته بود برش داره دویدم طرفش و همین که انداختمش روی سرم و برگشتم تو هم روبروی من سبز شدی اینقدر ترسیدم که اصلا یادم رفت تو کی هستی روی زمین نشستم و شروع کردم جیغ زدن از اون جیغای بنفشی که طه میگفت مو رو به تن آدم سیخ می کنه توهم همین طوری بهت زده نگاهم میکردی حتما مو به تنت سیخ شده بود.در پشت بام باز شد و همسایه ها که از صدای دویدن من و تو روی پله ها و جیغای من ترسیده بودن همه پشت هم ردیف شدن و به من که روی زمین افتاده بودم وتو که بالای سرم ایستاده بودی خیره شدن که آقای واعظی همه رو کنار زد و درحالیکه تسبیح سرخ درشتشو مسلما برای بار چندم توی دستش میچرخوند با صورت برافروخته به ما نزدیک شد و سیلی محکمی به تو زد و باعصبانیت گفت:من از اول گفته بودم این خونه جای جوون مجرد نیست تحویل بگیرید... 

ادامه دارد

پروانه ها

اقتباسی آزاد از یک زندگی 

    گاهی.جایی.عشق 

دیوانه و دخترک 

                                           دخترک(۱)  

من و تو و آن شب... 

تازه خورشید غروب کرده بود که صدای باز و بسته شدن در مجتمع ناخود آگاه منو به سمت در کشید.ورودتو همیشه احساس می کردم انگار با بقیه فرق داشت انگار فریادهای دلی رو می شنیدم که بی قرار فریاد می زد:من اومدم دخترک کجایی...موتور قلبم راه افتاد و دوباره شروع کرد به لگد پرونی انگار بیشتر از چشمام عجله داشت.چنان می کوبید که برای چند لحظه ترسیدم توهم از اون پایین صدای تپشهای عجولانشو بشنوی.درو باز کردم و با نوک پنجه روی زمین سرد راهرو یواش به سمت نرده ها رفتم و اینقدر به سمت پایین خم شدم که نزدیک بود بیفتم.وقتی قامت بلندتو دیدم که مثل همیشه با متانت قدم برمیداشتی و از پله ها بالا میومدی دلم ضعف رفت و لبمو از ذوق گاز گرفتم.محو نگاه کردنت شده بودم که یه دفعه با صدای کوبیده شدن در و نگاهی که تو به بالا کردی سریع عقب رفتم و سرجام میخکوب شدم.با ناباوری نگاهی به در بسته و بعد نگاهی به سرتاپای خودم انداختم.من اینجا توی راهرو ساختمون با تاپ شلوارک ایستاده بودم و تو چند لحظه بعد به من میرسیدی... 

ادامه دارد 

مسخ تاریکی

گاهی وقتا حس می کنی جای یه چیزایی یا آدمایی توی زندگیت خیلی خالیه.چیزایی که هیچی نمیتونه جای خالیشونو برات پر کنه...آدمایی که برات عزیزن اما تو رو ناخواسته ندیده می گیرن باعث میشن دلت بخواد جای خالیشونو با چیزی یا کسی پر کنی.یکی که تمام گرمای وجودش تو رو احاطه کنه و توی گوشت زمزمه کنه...اما میدونی که فقط داری خودتو گول میزنی.این که خود تو.دقیقا خود خودت.یعنی خود واقعی تو دنیای کسی باشه...شاید یه وقتی که چشماتو بستی و با آهنگ نوازشگر یه صدا مسخ شدی تو عمق یه چاه تاریک فرو بری و وقتی چشماتو باز کنی و بفهمی دنبال یه سراب راه افتادی که خیلی دیر شده باشه...اون وقته که داد میکشی و دست وپا میزنی و از اون آدم یا شاید آدمای عزیزی که تو رو ندیده گرفته بودن کمک میخوای اما یادت میاد اونا گوشاشونو گرفتن و چشماشونو روی بودنت بستن...اونوقت دیگه نه داد میکشی نه دست و پا میزنی فقط چشماتو میبندی و خودتو توی آغوش سرد تاریکی رها می کنی...

به وقت آمدنت...

        تورا که چشمه ای از آفتابی می بینم 

                                                          کنارم آمده ای یا به خواب می بینم؟ 

             به وقت آمدنت بی گمان شبیه تری 

                                                            به قرص ماه که برروی آب می بینم 

     چقدر پای کشان و چقدر وهم آلود! 

                                                       نگاه می کنم.انگار خواب می بینم 

         از این حضور عبوری چه مقصدی داری؟ 

                                                              به من بگو که تویی یا سراب می بینم؟ 

          چه اعتماد عظیمی چه عشق پرشوری 

                                                             تورا تجسم یک عشق ناب می بینم...