دوستم اومد.خوشحالم.اینم متن نامه ش: 

سلام دوست من خیلی برام سخت بود که برات بنویسم چون با خودم قرار گذاشته بودم ساکت و اروم برم اما چیکار کنم که خیلی احساسی هم و دلم نیومد خودخواه باشم و یه احساس گناه تو وجودت باقی بزارم . این متن هدیه من گرچه ناچیز به بزرگیت ببخش :
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش، عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب باقی نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت مرا هم با خود می بری؟”عشق فریاد زد :
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن.”عشق با صدایی گرم و پر از صداقت فریاد زد :
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”غرور گفت :
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم، لطفاً مرا با خود ببر”
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”و غم گفت :
و عشق با نگاهی پر از امید و اشک چشمانش به تنها باقیمانده خیره گشت :شادی ، اما
شادی هم از کنار عشق گذشت ولی آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد
و عشق مثل همیشه غمگین و تنها با قلب کوچکش به نظاره ی دنیا نشسته بود که  
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت و می رفت و دور می شد .
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش، که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: "او زمان بود.”
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
"چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
نمیدونم شاید بخوای اینو بذاری تو وبلاگت یا برای همیشه واسه خودت نگهش داری اما گاهی وقتا خیلی ها اطراف ادم هستن که حتی بدون اینکه چیزی بگن ساکت و خاموش آدم رو ترک میکنن ترنم همیشه سکوت ابراز یه احساس عشق . موفق باشی.یه دوست به اسم...

نظرات 2 + ارسال نظر
ابراهیم چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ http://www.japelgroup.blogsky.com

سلام ترنم عزیز
حکایت جالبی بود . چن تا از پست هات رو هم خوندم و قلمت روون و ادبیاتت خوبه . به نوشتن ادامه بده ...
برات آرزوی موفقیت و سلامتی میکنم .
ایام به کام
ابراهیم / سلیمانیه - کردستان عراق

ادبیاتم که توپه.یعنی من اصلا توپ ادبیاتم
تشکر میشه

فریناز جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ب.ظ

سلام ترنم جان
چه خوبه که اومد
چه قدر با محبته دوستت
خدا واست نگهش داره

آره.خییییییییییییییییییییلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد